تیر ماه 1378 بود، سردار باقرزاده اکیپهای تفحص را جمع کرد و گفت: «مردم تماس میگیرند و درخواست میکنند كه مراسم تشییع شهدا بگذارید تا عطر شهدا، حال و هوای جامعه را عوض کند.» سردار گفت: «بروید در مناطق عملیاتی به شهدا التماس کنید و بگویید شما همگی فدایی ولایت هستید. اگر صلاح میدانید به یاری رهبرتان برخیزید.» چند روز گذشت.
یک روز صبح به محور عملیاتی بدر و خیبر رسیدیم. برای رفع تکلیف، همان جملات سردار را گفتم. ناهار را که خوردیم، برگشتیم به اهواز. همان روز در شلمچه تعدادی شهید پیدا شد. چند ساعتی بیشتر در پادگان نبودم که گفتند از هور تماس گرفتند که شهیدی پیدا شده است. چند روز گذشت و از شرهانی و فکه، نیز هر روز خبرهای خوشی میرسید. شب بود. مشغول خوردن شام بودیم که سردار تماس گرفت و پرسید: «چه خبر؟» گفتم: «شهدا خودشان را رساندند. درهای رحمت خدا باز شد.» گفت: «فردا صبح، شهدا را به تهران بفرست.» از تعداد شهدا پرسید. گفتم: «هنوز شمارش نکردهام.» و همین طور که گوشی را با کتفم نگه داشته بودم، شروع کردم به شمردن: «16 تا فکه؛ 18 تا شرهانی و ...که در مجموع 72 شهید هستند.»
سردار گفت: الله اکبر! روز عاشورا هم 72 نفر پای ولایت ایستادند.» سعی کردم به بهانهای معطل کنم تا تعداد شهدا بیشتر شود، اما نشد.
منبع: «آسمان مال آنهاست - ص 50»